گروه علمی فرهنگی هنری

گروه علمی فرهنگی هنری

سایه

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

سايت ها و وبلاگهاي مفيد:


امکانات


سه یار دبستانی

داستان طنز "سه یار دبستانی"

نوشته "رسول پرویزی"

 

 لب بوم اومدی گهواره دارى


هنوز من عاشقم تو بچه دارى


 

و راستى این‌طور است. همينكه دست آدم بدامن ساقى سيمين ساق افتاد رشته تسبیح سهل است رشته مودت گسسته مى شود گاهى قتل وجنجال و خودكشى و رسوائى‌هاى ديگر راه می‌افتد و بزن بزنى درگير می‌شود كه آن طرفش پيدا نيست.


 

     سه نفر بوديم هر سه محصل دوره ادبى بوديم شب و روزمان باهم می‌گذشت. به قول شاعر درخت دوستى نشانده بوديم و چنان هر روز و هر ساعت آبياريش می‌كرديم كه تناور و شاداب و درخشان شده بود. چه روزهاى خوشى داشتيم، كتاب حافظ، تاريخ ادبيات، تاریخ تمدن ملل قديم و جديد را برمی‌داشتيم، چند پتو یک خربزه گرگاب، كمى پنير و چند نان سنگک یارش مى‌كرديم و زير درخت پاى جوى ركن آباد می‌لميديم دنيا در تصرف‌مان بود، غمى نداشتيم، آزاد و بى‌نياز بوديم، مى‌خوانديم، مى‌گفتيم،می‌خنديديم، درس حاضر می‌کرديم و چون خسته می‌شديم برای آينده "كثيف فعلى " آرزوهائى كرده از حافظ فال می‌گرفتيم.


 

     اين دوستي مهر پايان نداشت روزبروز گرم‌تر مى‌شد تااينكه آفت محبت رسيد وكار را يكسره كرد. نمى‌دانم حمله ملخ دريائى را به باغ‌ها ديده‌ايد؟ هرگاه ديده باشيد حرف مرامى‌فهميد. يك دفعه آسمان تيره مى‌شود انبوهى ازملخ دريائى بباغ هجوم می‌آورد، قروچ وقرچ صدائى بلند می‌شود چند دقيقه بعد باغ شاداب و سبز وخرم خشک و بی برگ و نوا مى شود گویى بهار دگرگون شده و زمستان سر رسيده و درختان به يک چشم زدن لخت وعور شدند. آفت محبت ما نيز ازين نوع بود.


 

     يک روز دختری پديدار شد، هرسه ما را بجان هم انداخت و رفت ! رفت كه رفت.


 

     دخترك همسايه ما بود، خيلى قرى بود، با آنكه هنوز زنان چادر داشتند وزيباثى‌ها را پنهان مى‌نمودند، اين دخترك از زيرچادر چشمانش خوانده مى شد وقتى راه مى‌رفت چابک حركت می‌كرد دل بنده می‌ريخت. حركت عضلاتش بچادر حريرش موجى دلنشين مى‌داد. به خصوص نمى‌دانم چرا تا مردها رامى ديد چادرش پس می‌رفت شاید دست پاچه مى‌شد. شايد مى‌خواست چشمانش رابنماياند نمى‌دانم اين قدرمى‌دانم كه هروقت روبرویش می‌رسيدم يا گيسوان شبق مانندش بچشم مى خورد يا چشمان جذاب ورند و مدعى اش.


 

     ما مردها آدم‌هاى خودپسندى هستيم اكر به ديگران برنخورد در رابطه با زنان ابله و احمق هم مى‌شويم. خودخواهى ما چنان است كه خيال می‌كنيم هرزنى را ديديم يكدل نه صد دل عاشق‌مان مى‌شود اگر خيلى عاقل باشيم لااقل خود را براى همسرى و زندگى با او برابر مى‌دانيم اين جهالت مردها را به چاه مى اندازد و غفلتی پديد مى آورد كه عاقبت خوشى ندارد.


 

     از روز اول كه دختر همسايه را دیدم هوا ورم داشت فورى كيسه دل رادر آوردم و آن را درطبق اخلاص گذاشتم كه به معشوق تقديم دارم . اينرا نيز بگويم كه محصل دوره ادبى طبعاً عاشق پيشه می‌شود مثل شاگردان دوره هاى رياضی و طبيعى سروكارش با لابراتوار و فورمول هاى گیج كننده ورياضيات عاليه نيست سروكارش با شعر وغزل وتاريخ وآثار جاويد ادبى است شعر وادب آنهم درزبان ما مقدمه عشق وعاشقى است. برويد و به كلاس‌هاى ادبيات سربزنيد و درآن‌جا تا بخواهيد ليلى و مجنون ، رومئو وژوليت و يوسف وزليخا پيدا مى‌شود. آخر جوانى هست، شادابي هست، نان مفت پدر هست ،شعر وغزل هم هست اگر با اين مقدمات عاشق نشوند خيلى خرند ديدار دخترهمان وعاشق شدن بنده همان. در دل خيال كردم چه خوش است او هم مرا دوست بدارد. آن‌گاه نامزد شويم، بعد باهم زندكى كنيم خانواده تشكيل دهيم ودرگرمى اينهمه خاطره و آرزو روزگا ر بگذرانيم ...


 

     سرتان را درد نياورم يک روز بخت بيدار شد، درخانه مارا زدند. پدردخترك بود، ما با آن كه همسايه بوديم خانه هم را نديده بوديم آمدن پدر دختر بخانه ما تازگى داشت. دل در دل من نبود گفتم چه شده كه اين مرد محترم، پدرمعشوقه عزيز، معشوقه خيالى يک محصل دوره ادبى، بخانه عاشق زار بيايد. اما وقتى كه خداحافظى كرد ورفت قضيه معلوم شد. روشن شد كه بخت بنده بيدار است وآفتاب شوكت و اقبال در قلعه بلنديست. پدر دختر از ادب و انسانيت و نجابت من خوشش آمده بود بپدرم گفته بود پسر شما، بچه نجيبى است، سرش ازروى كفشش بلند نمى شود هرزه و ولگرد و شرور نيست لذا اگر موافق باشيد عصرها يا بعد ازظهرها "منير" را درس بدهد منير درسش عقب است واحتياج به كمک معلم سرخانه دارد.


 

     خدا مى‌داند چه برق شوقى در چشم من زده شد. كور از خدا چه می‌خواهد دوچشم روشن من كه شب‌ها ره خيال زده بودم و هزاران آرزو براى منير داشتم حالا اجازه يابم كه بخانه آنان روم و از نزديک نفس منير راكنار نفس خود حس كنم... اين باوركردنى نبود.


 

      اي نروزها كه بچه ها بسينما مى روند و كنار دريا صد تا صد تا زن لخت و نيم لخت می‌بينند واز صبح تا شام درلاله زار و سر پل قدم مى‌زنند و هزاران لعبت فرخارى می‌بينند قبول نيست و نمی‌توانند دوره ما راحس كنند بايد درنظر آورند كه يک جوان هیچ زنى را نمى‌ديد جز بي بى اش آنهم اگر نمرده بود وزنده بود. خودشان رادر چنان وضعى بگذارند تا حس كنند اين دعوت در من چه شوقى برانگيخت.


 

     از فردا در بهشت باز شد بعد از ظهرها همين که از مدرسه آمدم لب حوض رفتم و صابون را برداشتم و خوب به سروكله ام زدم تميز شدم لباس‌ها را مرتب كردم و درخانه منير را زدم.


 

      مرا به ارسى قشنگى راهنمائى كردند - دركهای ارسی ازشيشه‌هاى آبی و قرمز پرشده بود. آفتاب درين شيشه‌ها افتاده روى قالى قشنگ اطاق منعكس می‌شد انعكاس اينهمه نور رنگين اطاق را قشنگ تركرده بود بوى نرم ودل آويزى هم مى آمد. شايد بوی عطر بهارنارنج بود پرده‌هاى اطراف اطاق از قلمكارهاى خوش نقش اصفهان بود آنچه يادم مى آيد نقش يكى از پرده ها مينياتور مجنون مادر مرده بود كه جماعتی از وحوش دور او جمع شده بودند وطفلک مادر مرده با بدن لخت و يک لته كهنه كه سترعورتش بود نى لبک می‌زد كنار اطاق يک عسلى قشنگ گذاشته بودند دريک سينى ورشو هم چند قلم ويک دوات بلور قشنگ يک قلمدان خوش نقش و نگار و چند كتاب بود معلوم بود بايد آقا معلم پشت اين عسلى روى زمين بنشيند و بدرس گفتن مشغول گردد. همينكه نشستم وچاى خوردم درباز شد ومنير خانم وارد شدند. خش خش سرانداز چادر نماز هنوز درگوش بنده است.


 

      درس شروع شد اما چه درسی درساعاتی كه من به منير درس مى‌دادم خون دربدنم چرخ فلک مى‌گرديد وقلبم تاپ تاپ مى‌زد. سرم روى كتاب بود و چشمم رندانه آن چشمان درخشان وآن گيسوان بلند كه درموقع خم شدن به كتاب درسينه غلت می‌خورد می‌پائيدم اما چرا دزدانه می‌پائيدم براى آنكه خانم بزرگ دركنار اطاق بود و پيوسته قليان مى كشيد و با آنكه مرا نجيب مى دانست ودرباره ام فكر بدى نداشت اما استدلال می‌كرد كه دختر وپسر پنبه و آتشند آنان را نبايد در خلوت گذاشت.


 

     كار درس منيرهم آهـنگ با عشق سوزان و مخفى من پیش مى رفت مخفى براى آنكه دركله ما فرو كرده بودند عشق بايد با هجران شروع وختم بشود عشقى كه با اندوه و خفا سروكار نداشته باشد عشق نيست. اما دخترك که روح سالم‌ترى داشت و هنوز بدوره ادبى نرسيده بود ومی‌خواست بخواسته هاى روحش جواب دهد از حمق و بيدست و پائى من درشگفت بود عجب داشت كه هر روز وى را مى بينم اما مى روم خانه و برايش كاغذ مى نويسم احساس مى كرد كه قصد من عشق نيست بلكه مئل مامورى مشغول تهيه پرونده عشقم حالا كه حمقم بيادم مى آيد غرق حيرت می‌شوم حالم را شبيه بعضى ازهنرمندان جوان نسل معاصر مى‌بينم كه براى شرح حال پركردن زندگى مى‌کنند بيهوده خود را غيرعادی نشان مى‌دهند اندوه دروغكى بخود می‌گيرند گاهى حركات مضحكى مى‌کنند تاشرح حال آنان پرشود از حوادث عجيب و غريب شاعرانه.


 

     يک روز قصيده اى از خاقانى به منير ديكته كردم قصيده اى زمخت وبد قيافه بود. اكنون اگر كسى آن قصيده را برايم بخواند احساس مى كنم سنگ پا بصورتم مى كشند ولى حصل دوره ادبى هنرش همين قصيده هاست. فرداكه قرار بود منير قصيده را بخواند عوض جواب دادن خنديد از آن خنده های تمسخر و تحقير، من بشدت ناراحت شدم اما منير گفت: آقا معلم حيف نيست تا شعر حافظ را گذاشته‌اند دخترى قصيده خاقانى حفظ كند آنهم اين قصيده با آن قافيه هاى ثقيل و نامأنوس كه مثل سيم خاردار دور قصيده را سرتاسر گرفته است وقتى حافظ شعرى اين چنين دارد:


 

عاشق شو ارنه روزى كار جهان سرآيد


 

ناخوانده درس مقصود ازكارگاه هستى


 

چرا بايد اين قصيده کلفت و وحشى را حفظ كنم من بخيال اينکه معلم بايد خودش را بگیرد قيافه تلخى گرفتم و به منیر گفتم : درس خواندن و خنديدن دوتاست من خانم بزرگ را بشهادت مى گيرم كه شما درست كار نمى كنيد وبآقاجان شما هم خواهم گفت.


 

     اما همينكه اين تعرض راكردم ناراحت شدم بغلط كردن افتادم احساس كردم منيرناراحت شد و ممكن است ناراحتى او حماقت ما مثل شعر توأمان مرحوم رشيد ياسمى توأم شوند وعذر مرا بخواهند.


 

     سردرد ندهم. بعد از چندى كارعشق من بالا گرفت ازمنير حرارت و شوق بود از من ناله و ندبه و نامه عاشقانه منير طالب عشقى سالم بود مى‌خواست كه من جوابش را بدهم من طالب عشق پاك بودم ودر دنبال لامارتين و ورتر مى رفتم نفس دختر هنگام درس بنفس من مى خورد تمام وجودم را شوق مى كرد اما از ترس عشق پاك این شوق و حرارت كه مرا مى سوزاند ومى گداخت بزبان نمى آوردم.


 

     فكرم آن بود اگرچنين معشوقى را دست بزنم چون گلى پژمرده خواهد شد. منير هرروز پهلوى من بود اما من بدبخت با عكس اوكه هنگام امتحان برداشته بود و يک نسخه‌اش را بمن داده بود سرخوش بودم وآنرا كافى می‌دانستم... گويا عاقبت منير حس كرد كه من دنبال عشق پاكم در دلش آب پاكى روى دست من ريخت ودنبال بهانه مى گشت كه دل ببرد و بديگرى پيوندد.


 

     يک روز من و دو يار دبستانى من آندو دوست درخانه گردهم بوديم. منير بو برده بود كه غير از من درخانه ما صداى يكى دو تن ديگر مى آيد، ببهانه‌اى بخانه وارد شد و نمی‌دانم چه شد كه توانست خودش را بدو رفيق من نشان دهد.


 

     ياران من كه بيچارگان هردو شاگرد كلاس ادبيات بودند با ديدار منير در«دام عشق افتادند.»


 

     تفصيل نمى دهم ماجراى رندى اين دو رفيق دراز است اما گفتگو يكجا بود که آندوتن نيز مثل من شاگرد دوره ادبى بودند و تحت تأثير لامارتين و ورتر و مجنون و فرهاد كوه كن - لابد مثل من فكر می‌كردند و از منير عشق پاك مى‌طلبيدند.


 

      آندو تن می‌خواستند گريه كنند آه و ناله سر دهند ولو اينكه معشوق را در كنار داشته باشند، اصلا معشوق در كنار را دوست نداشتند.


 

     منير بخيال اينكه ما كم كم مرد مى‌شوپم و بچگى را کنارخواهيم گذاشت دزدانه از چشم هريک بديگرى گوشه چشمى نشان مى داد چنانكه خواهد آمد.


 

     روز بروز منير رشد می‌كرد و آتش التهاب و ميل در وى فروزان تر می‌شد. هرچه نگاه منير درخشان‌تر مى‌گشت شرم حضور من بيشتر بود. دخترک خوشگل می‌خواست لا اقل نصف ساعت درس بعشق و عاشقى بگذرد. در اينكار تمام فوت و فن دلبرى را بكار مى برد. گيسو مى فشاند، پرده برمی‌گرفت، پيرهن و قباى آستين كوتاه مى پوشيد گاهى كه در كتاب قرائت بغزلى از حافظ يا شعرى از سعدى مى رسيد زير بعضى از كلمات غزل كه بوى عشق تندى مى داد با مداد خط مى كشيد. تره بعضى كلمات را زياد و كم می‌كرد بلكه اين جوان اعرابى با دو متر قد بفهمد و بميدان آيد اما چنين نفس گرم و ملتهبى در من نگرفت و همچنان راه خويش گرفته مى‌رفتم.  


 

     حرف مرد يكى بود محصل دوره ادبی جز هجران طالب هیچ نیست. مگر ورتر بوصل رسيد؟ مگر مجنون ليلى را در بغل گرفت؟مگر فرهاد جان شيرين را در راه معشوق نگذاشت؟ پس بايد سوخت و ساخت و درهجران گذرانيد تا معناى عشق خيالى را فهميد.


 

     منير بيچاره دانست كه اين امامزاده معجزه ندارد مرا بى آنكه براند در خيالات خويش گذاشت نامه‌هايم را بگرمى می‌پذيرفت اما کم‌كم بدان ارزش نامه‌هائى داد كه در مجلات هفتگى مى‌خواند. نامه را با گرمى مى‌گرفت، ازاول تا آخر می‌خواند، تبسمى مى كرد و تشويقم می‌نمود، اما قيمتى براى آنها قائل نبود. حتى بعد ازهزاران اصرار كه درنامه‌ها كردم و عكس مويش را برسم يادگاری خواستم يكروز خنده تلخى كرد و گفت: نزديک يكسال من هرروز پهلوى تو بودم بسر من چه گلى زدى كه بعكسم بزنى . از وجود زنده و شاداب و پر حركتم چه گرفتى که از عكسم بگيرى، با اين‌حال عكسى كه همان سال براى كارنامه تحصيلى گرفته بود بمن داد و در حاشيه آن جمله‌اى نوشت كه از زخم كارى خنجر بدتر بود: «به برادر باصفايم كه در حق من پدرى ها كرد تقديم مى‌گردد 1314/3/12»  كاركشتگان عشق مى‌دانند كه برادرى و پدرى معشوقه چه معنا دارد.عاشق حاضرست سگ بشود، صد رقيب را تحمل كند، هزاران زجر و شكنجه بكشد اما از طرف معشوقه بنام برادر يا پدر خوانده نشود. بنظر من خودكشى در عشق فقط يكجا جايزست و بقول عبيد زاكان«علماى سلف جائز دانسته‌اند»  و آن هنگام وقتی است كه معشوقه پست عاشق را ببرادرى و يا پدرى خود عوض كند. ننگی و داغ باطله اى براى عاشق بالاتر از برادر باصفا بودن و پدر مهربان شدن نيست.


 

     بيچاره محصل دوره ادبى چنين ننگى را بدوش گرفت و عكس را ميان هزاران لفاف کاغذ و پاكت نگاهداشت. هر روز صاحب عكس را حى وحاضر ملاقات می‌كرد و سر ومرگنده زيباتر از روز پیش مى ديد ولى طعم عکس را چيز دیگری مى دانست. در خلوت وقتى هيچكس نبود لفاف كاغذ و پاکت عكس را باز می‌كرد و دستش را روى جمله برادر با صفايم مى گذاشت در دل هزاران نكته می‌انديشيد و در كله هزاران فكر پوچ مى پخت با اينهمه منير رو ترش نكرد. چونكه طبع بسیارى از زنان ودختران طبع مورچگان است. مورچه بى آنكه يك دقيقه آرام باشد در تلاش ذخائر و اندوخته‌هاى غذائى است بسيارى از خانم‌ها ودخترخانم‌ها نيز دائمأ بفكر ذخيره عشقند مرد را بهرصورت جزء ذخایر عشقی خود مى دانند ودست رد بسينه اش نمى زنند و بحكم آنكه شايد دومى نگرفت اولى را ازدست نمى دهند همه را راضى نگه مى دارند تا خدا چه خواهد.


 

     راستى نکته اى بيادم آمد چند سال پيش در سفر بازرسى شمال ناظربند بازى يکی از این خانم‌ها بودم خدا حفظش كند مثل گربه عبيد زاكان بود«دو بدين چنگ ودو بدان چنگال- یک بدندان چو شيرغرا نا» پنج مرد ستبرگردن ابله را در هتل رامسر چون مهره تسبيح در دست مى گردانيد هر يک را بنحوى دلخوش داشت و برنامه اى چنان دقيق داشت که هرپنج مرد خيال کردند يكتا عاشق بى قرار و رسمى ویند و بزودی كار ازدواج‌شان سرخواهد گرفت.


 

     منير نيز چنين كرد مرا اولين ذخيره عشق دانست گرچه گرمى روزهاى اول را نداشت ولى ازچشم نينداخت در حقيقت و بعرف سياستمداران بنده«عاشق قبل از دستور بودم» اما دو رفيق ديگراز ماجراى عشق آنان با منير اطلاع درستى در دستم نيست چه شد كه منير هردو را پخت نمى‌دانم شايد چون با خواهر آندو همكلاس بود بمنزلشان مى رفت شايد دركوچه و بازار شاهچراغ و حافظيه و سایر گردشگاههاى شيراز عشقشان پيوندگرفت ولى آنچه مسلم بود صفات محصلان دوره ادبى بود که در آندو رفيق همچون من شديد بود آنان نيز طالب وصل نبودند.


 

     از روى كتاب عشق بازی مى کردند اهل زندگى و عمل و تصمیم نبودند مى‌خواستند عشقى باشد، معشوقی باشد ولى با هجران شديد. عشق افسانه اى را مى پسنديدند نه عشق پراتيک گويا منير به آنان نيز هریک عكسى داده بود نمى دانم روى آن برادر با صفا بود یا یار باوفا ....


 

     چشمتان روز بد نبيند، دو نفر مثل دو پلنگ گرسنه درهم افتاده بودند مشت و لگد و تو سرى مثل باران بسرهردو مى باريد گاهى ايستاده يقه هم را مى‌كشيدند گاهى در خاك خاک می‌غلتيدند. فحش و ناسزا مثل ريگ بهم مى دادند !


 

     بعد ازظهر يكى از روزهاى بهار بود. بسختى بمدرسه مى رفتم منظره فوق دم مدرسه بچشمم خورد دو رفيق شفيق دوره ادبى چون دو پدر كشته درهم آميخته بودند با تعجب پیش رفتم داد زدم احمد! حسن! چه مرگى درجانتان افتاده خرس گنده ها خجالت نمى كشيد مرده شورتان را ببرد ، خاك برسرتان بكنند آخر چه شده ... هنوز نزديك آنان نرسيده بودم كه ديدم دو كتاب تاريخ ادبيات دكتر شفق وسط خاك ها افتاده و دو عكس منيرخانم وسط اوراق هر دو كتاب بچشم مى خورد!


 

      «رسول! ديدی آخر، احمد بى شرف تخم خودش را گذاشت، غيرت ندارد، بى رگ است. ناموس ندارد ، دنبال نامزد من افتاده» !!.


 

     چند مشت و لگد دنبال اين جملات بسر حسن پرتاب شد.


 

     «رسول نگفتم از حسن بی پدر ومادر توقع نبايد داشت. نامرد پست فطرت دزدى ناموس كرده حالا دست بالا بلند شده مى گويد نامزدم نامزدم- پدرسگ منير نامزد تست! چوب تابوتش را روى كول تو نمى گذارد.»


 

     «بله! بله! چى! چى! منير! منير نامزد شماتوله سگها! منيرنامزد شما يا على مدد» بنده هم عينک را از چشم برداشتم و محشر كبرى راه افتاد وقتى چشم هاى حسن زير مشت كبود شده بود، و خون از سر و صورت من سرازير بود احمد بى حال از ضرب لگد درگوشه اى افتاده بود آژدان رسيد و هرسه را ريسه كرد و بكلانترى برد  نمى دانيد چقدر در راه غرش كرديم، هرسه يكديگر را بقتل تهديد كرديم. هرسه بصورت هم تف انداختيم.


 

     وقتى بكلانترى رسيديم ستوانى جوان باسبيلهاى دوگلاسى پشت ميز نشسته بود در سينه اش يک پلاك برنجى شفاف مى درخشيد روى پلاك برنجى نوشته بود افسر كشيك.


 

     هنوز ننشسمته بودجمم كه صداى سربهار ستوان خوشگله بلند شد: «ماشاءاله ! ماشا اله! خوب شد آقايان محصلند، درس خوانده اند تربيت شده اند راستى خجالت نمى كشيد.»


 

     احمد: «آقا خجالت يعنى چه رفيق آدم بنامزدش عشق بازى كند تحمل پذیر نيست.»


 

حسن: «غلط زيادى نكن! حرف دهنت را بفهم منير نامزد تو نيست گوساله! حيوان.»


 

     من: «ده پدرسوخته‌هاى وقيح! خوب رسم دوستى را بجا آورديد! تف برروی هردو شما ! پرروها ! بى‌شرف‌ها! بى‌غيرت ها!»


 

     افسر كشيک: «مثل آدم باشيد خجالت نمى كشيد راستى چشم فرهنگ روشن يك مشت حمال تربيت كرده است مملكت فردا با اين حمالها چه خواهد شد يك کلمه اگر حرف بزنيد دستور تخته و شلاق مى دهم بتمرگيد ببينم قصه چيست.»


 

     تحقيقات شروع شد! محصلان دوره ادبى هريک عكسى را بعنوان سند ومدرك حقانيت ادعاى خود عرضه داشت. همه تحقيقات نوشته شد بعد افسر آژدانى را صدا كرد و بوى گفت برو اين دختره بى صاحب را با پدرش بيار اینجا.


 

     نـيم ساعت بعد همه افراد خانواده در اطاق افسرکشیك جمع بودند. منيرخانم باهمه دلربائى، پدر منير باوقار و طمأنينه، سه نامزد فعلى ودامادان آينده! منيرجان كه حال ما سه عاشق بيقرار را ديد، ژوليدگى و پريشانى و وضع نكبت بار هريک را سنجيد نكاه تحقيرآميزى به هرسه كرد و سرش را برگردانيد و در چشم سركارستوان خيره شد. ستوان همينكه چشم در چشم منير دوخت دلش رفت صلابت اوليه را از دست داد قصد تشددش بنوازش بدل شد.


 

      ستوان كه تا چند دقيقه پيش مى گفت مردكه جلو دخترش را نمى گيرد كه فساد راه بيفتد بايد بيايد والتزام بسپارد كه جلو دخترش را بگيرد، بكلى تغيير كرد فرمان چاى براى پدر و دختر داد بعدخيلى مؤدب از پدر منير معذرت خواست گفت: «خيلى معذرت می‌خواهم شخص محترمى مثل جنابعالى را زحمت داده ام البته خواهيد بخشيد ولى آقا چاره نبود مجبور بودم كسب اطلاع كنم كه اين سه نره خر مدعيند كه نامزد دخترخانم محترمه سركارند گرچه مى دانم فضولى مى كنند اما بالاخره قربان ما مأموريم و براى تكميل پرونده ناچاريم گاهی زحمت بدهيم... »


 

     جمله سركارستوان تمام نشده بود كه منير تير و ترقه شد و با خشم گفت: «مرده شور! نكبت ها! چه غلطهاى زيادی! من كفشم را نمى دهم جفت کنند! خير آقاجان آن دوتا را نمى شناسم اما اون عينكيه معلم من بود!»


 

     آه گویى طاق را بسر هرسه ما خراب كردند نفسمان گرفت دنيا پيش چشممان سياه شد نتوانستيم سرمان را بلند كنيم.


 

     افسر كه لقمه چربى يافته بود و كم كم ما مزاحم بوديم زيرپايمان را فورى روفت گفت: «خجالت هم خوب چيزى است باخانواده هاى محترم نمی‌شود بازى كرد اين بار چون محصل هستيد شما را بخشيدم ولى دفعه ديگر پدرتان را در مى آورم حالا ديگر زود زود گورتان را گم کنيد» و بلافاصله با اردنگ از كلانترى بيرونمان كردند.


 

     دو هفته بعد در همسايگى ما آمد و شد زياد بود- فردا شب عروسى منيرخانم بود- سركار ستوان خوشگله مرد مؤدبى بود و پدر منير او را پسنديده بود. حال ما عشاق دوره ادبى روشن بود....


 

     از خشم و براى آنكه صداى جنجال عروسى منير را نشنوم شب خيلى دير بخانه برگشتم اما باز مطرب حرامزاده مجلس ول كن معامله نبود و باصداى نيم مست خود مى‌خواند:


 

لب بون اومدى گهواره دارى


 

هنوز من عاشقم تو بچه دارى


 

 

<p dir="rtl" class="MsoNormal" style="text-align:<

نظرات شما عزیزان:

641
ساعت19:35---6 تير 1391
سلام 5 رقمی شدن آمار وبلاگتونو تبریک میگم (10000 تا الله اکبر چی چین شما ؟؟؟؟؟؟)

ماشالاتون بشه

یعنی ماهی 2000 بازدید واسه یه وبلاگ تازه تاسیس بدون هیچگونه حامی که فقط با انتشار مطالب واقعا زیبا و دوست داشتنی همه رو عاشق خودش کرده

واقعا مرسی

این روز بزرگ رو باید جشن گرفت




مسافر
ساعت11:10---5 تير 1391

سلام دوباره.میخواستم بگم که کی گفته عشق و عقل در تضاد هم هستن و به قول شاعر:


عقل چون کامل بگردد انس مجنونی کند*عاشق و آشفته و دیوانه لیلی کند

این سه تا جوون فقط ادعای عشق داشتن چون هیچ شناختی نداشتند پس عاشق نبودند و فقط جوگیر بودند.
عشق واقعی در کمال عقل و شناخت به وجود می آید.آدمی که هنوز به ساحل عقل نرسیده نمیتونه بپره تو دریای بیکران عشق و شنا کنه.همین...



!!
ساعت5:38---5 تير 1391
خدا در قران گفته سه نوع ازدواج عاقبت خوشی نداره:
1-بخاطر مال
2-بخاطر مقام
3-بخاطر زیبایی
افسر نتیجه عملش را خواهد دید!


pn
ساعت5:33---5 تير 1391
حرفاتون قبول اقای حسین
اما یعنی بنظر شما هیچکدوم از اون سه تا واقعا عاشق نبودن؟
منظورم اینه که عشق همیشه هم با عقل سازگار نیست.یعنی در ذاتش از روی احساسات ولی خوب خیلی خوب میشه اونو با عقل کنترلش کرد و راه نفوذ شیطان رو بست


حسین
ساعت20:03---4 تير 1391
سلام خوبم
واقعا انسان دارای احساسات و عقل است و بستگی دارد از چه زاویه ای به مسائل می نگرد ، اگر با احساسات با مسئله بر خورد کند دچار نقصان خواهد شد ، اگر از عقل کمک بگیرد ، عقل مانند کامپیو تری است که مسا ئل را تجزیه و تحلیل می کند و باز خور آن هم منطقی است
اگر اعتقاد به وجود شیطان که در قرآن آمده داشته باشید ، شیطان واسطه بین انسان و نفس سر کش است که اگر عقل آنرا مهار نکند ، تسلیم امیال شیطان می شود ، دوست خوب آن سه دوست با احساسات با آن دختر بر خورد کردند و چه بسا آن دختر همان شیطان بوده که می خواسته دوستی ها را محک بزند
موفق باشید


مسافر
ساعت17:24---4 تير 1391
سلام.الآن که داستان تموم شد یه حال پارادوکسی تو دل به وجود اوومد یه حالی مخلوط از اشک و آه و غم و آنطرفش طنز ولی انگار طرف اشکش سنگینتره....ممنون از داستان زیبا که در عین زیبایی خیلی آموزنده بود....باز هم ممنون

pn
ساعت13:45---4 تير 1391
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده صید و صیاد رفته باشد


بی حوصله
ساعت12:04---4 تير 1391
ههههههههه هههههههههههه
هههههههه
وای نمیتونم حرف بزنم
خنده امانمو بریده
ههههههههههه ههههههههههه
دمتون گرم
خیلی هههههههههه
می خواستم بگم ههههههههه
وای یادم که می یوفته ههههههههه
یادم رفت چی می خواستم بگم
هههههههه
اصلا ولش کن
ههههههههه


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: یک شنبه 4 تير 1391برچسب:داستان,طنز,سه,یار,دبستانی,نوشته,رسول,پرویزی,فال,حافظ,دختر,مرد,زن,عاشق,خودکشی, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سايه...

سایه هم هست و هم نیست...مجازیست در عین حقیقت...مجازی که خبر از حقایقی میدهد...و آن حقیقت...حقیقت انسانیت است...

نويسندگان


کاوش

Template By: LoxBlog.Com


© All Rights Reserved to saayeh.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com